یعنی میشه ؟؟؟
تنها آرزوی من الان اما نیلوفر جااان دیدار با تو عزیز دلم
خودت میدونی چیو میگم دلبررررم
از صمیم قلبم امیدوارم این اتفاق بیفته و من تو رو در فضایی واقعی ملاقات کنم . نمیدونم در لحظه‌ی دیدار قرار است چه اتفاقی بیوفته اما باور کن آرزوی الان من فقط همینه ...
تو فرض کن جمعه باشه...
من باشم...
توباشی...
غروب...
غروب...آخ از غروب...
غروب باشه دستای منو بگیری....
سرمو بذاری رو شونت...
بچرخونی منو...
توی حال و هوای خوشبختیم اونقدر بچرخم...
که از سرگیجه بیام تو بغلت...
بغلت...آخ گفتم بغلت...
میدانی؟؟؟
این روزها دلم یک مرد میخواهد...
از جنس مهربانی...
از جنس محبت...
از جنس عاشقی...
دلم یک مرد میخواهد از آنهایی که سر از دنیای زنانه در می‌آورند...
بی هیچ چون و چرایی مهربانند...
بی هیچ منتی عشق میدهند...بی آنکه توقعی داشته باشند...
دلم مردی را میخواهد که زن بودن را بلد باشد...
از آنهایی که مدام در گوشت دوست داشتن را زمزمه میکنند...
دلم مردی را میخواهد از جنس تو❤Sadegh❤
میدانی!؟؟؟
مرد بودن به صدای بم و سبیل بلند نیست...
مرد بودن به محدود کردن و امر و نهی نیست...
مرد بودن به کتک زدن و دست روی موجودی آرام و ظریف بلند کردن نیست...
مرد بودن یعنی بفهمی‌امروز حال دختری که عاشقش هستی بد است...
مرد بودن یعنی بتوانی آرامش کنی...
مرد بودن یعنی تا من کنارت هستم حق نداری از چیزی بترسی...
مرد بودن یعنی عشق من آرام باش تا من کنارت هستم حق نداری به کس دیگری تکیه کنی...
مرد بودن یعنی تکیه گاه شدن برای دختری که جز تو پناهی ندارد...
مرد بودن یعنی پاک کردن اشک‌های عشقت و به آغوش کشیدنش....
مرد باش....
پشت دختری که دوستش داری مردانه بأیست....
اجازه نده استرس رفتنت او را دیوانه کند...
بفهم.......
او مجنون توست......
فقط میخواهد کنارش باشی...کنارش بمانی......
او در آن روزی که قلبش را به تو داد همه چیزش را با آن داد...
غرورش....عشقش....احساسش....
تو حق نداری آن‌هارا به تمسخر بگیری....
حق نداری با احساساتش بازی کنی...
مگر او از تو چه میخواهد...
جز اینکه شانه‌هایت پناهی باشد برا بی پناهی اش...
جز اینکه مثل کوه پشت او باشی برای بی کسی اش....
مطمئن باش او اگر کسی را داشت به تو پناه نمی‌آورد...
کنارش بمان برایش از عشق بگو...
حال دلش فقط با تو خوب میشود.......
او را به حال خودش رها مکن......... ................
۱۰ اردیبهشت ۹۹
ن.غ
يكي باشه كه واقعي بخوادت
یكي كه دروغ نگه
واسه خودت بخوادت
مَرد باشه ،
بهت احترام بذاره
دوست داشتنات و ببينه ،
خوشحالت كنه
داد نزنه
فحش نده
واست وقت بذاره
نپيچونتت ،
يكي كه " نامرد " نباشه
کسی که تمام این خصوصیاتو داره....قطعا صادق منه....
نیلوفر جان دوست دارم طعم شیرین زندگی رو بیشتر با تو حس کنم ،اینکه بهم یگی با چه فرمولی اومدی پیشم که فاصله‌های دور اینقد واسم نزدیکن !!! نیلوفر جان بی صیرانه منتظر روز دیدارتم ... روزی که میتونم بی هیچ دردسر و استرسی دستای نازتو بگیرم و ساعت‌ها به چهره ت خیره بشم بی اینکه دغدغه‌‌‌ای جز لذب بردن از حضورت کنارم داشته باشم .میدونی نیلوفر خوشحالم از اینکه خوشحالی احساس میکنم دنیا باید به داشتنمون افتخار میکنه ...میدونی که ما همونیم که چیزی واسه هم کم نمیزاریم ...
چه قدر جای تو ، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم...خودت بهتر میدانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! نفسی نمی‌کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی‌تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می‌تپد...
آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می‌توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می‌گذرانم. ....
دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی...چه قدر تو بامزه ای...باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال‌ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه‌ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!
کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:
«ای بیگانه که خلوت ما را می‌شکنی! همچنان که در خانه‌ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی‌ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه‌ی ما فرود می‌آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!»
صادق من! تا هنگامی‌که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می‌خواهم.
سلام نیلو جان ببخشید که کم واست مینویسم دلبرم میدونی که سخت مشغولم ، اما لحظه‌‌‌ای فکرت از ذهنم بیرون نمیره .ساعت‌ها بهت فکرمیکنم و در نهایت این فاصله‌ی طولانی بین ما تجسم همه‌ی لحظه‌های زیبایم رو به هم میریزه ... اما امیدم و از دست نمیدم و بی طاقت منتظر لحظه‌ی دیدارتم .
راستی ملتمسانه منتظر هدیه‌ی ارزشمندت هستم ...
دوستت دارم
چگونه یک فلش را بوت ابل نماییم؟ روزها مثل برق و باد یکی پس از دیگری رد میشدند...
و من هر روز عاشق تر....
خدایا...
مرا به آنچه قسمتم نیست عادت نده....
دقیقا 65 روز است که طعم تلخ تنهایی را به فراموشی سپرده ام...
اکنون تنهایی دیگر برایم معنی نداشت....
تنهایی به مرور جایش را به عشق داده بود...
عشقی که هر روز آتشش بیشتر میشود...
و من نمیدانم چه باید بکنم...اخر انتهای قصه را نمیدانم .... این قصه اخر چه میشود.....
خدا یا کمکم کن....
میدانم که میتوانی....
من تحمل درد و جدایی را ندارم....
اکنون تنها پناهم تویی...
خداوندا....
من مادر او نیستم....ولی به بزرگی ات سوگند کمتر از مادرش هم دوستش ندارم کمتر از او نگرانش نیستم....
خدایا...
به جز خودت به دیگری واگذارش مکن...
من عشقم را به دست تو سپرده ام.. ..
مراقبش باش....
خدایا..
عشقم در پناه تو
ن.غ
۶ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۹
تعداد صفحات : 0